بهترین رنگی که دیدم رنگ زرد کهربایی

* چند وقتی بود یه استرس عجیبی داشتم برای 21دسامبر (توی کامنت دونی دو پست قبل در موردش صحبت شد)!! اینکه اگه یه درصد درست باشه من چه کارهایی نکردم...برای همین تصمیم گرفتم نهایت خوشی های دنیا رو تجربه کنم چون شاید فردایی نباشد...حقیقتش هم همینه واقعا هر روز باید همین احساس رو داشته باشیم که شاید فردایی نباشد....توی راه برگشت از شرکت یه بغل! گل زرد کهربایی خریدیم(یه بغل کوچولو البته).... خلاصه امدم خونه و گل ها رو گذاشتم توی گلدون.... شام درست کردم.... یه کاغذ زدم روی  پرده آویز که وقتی پیچ از در امد ببینه به این شکل...روش نوشتم " مهم نیست فردا چندمین روز از دسامبر 2012 است....مهم اینه که هر روز احتمالش هست که فردایی نباشه...پس امروز رو عشق است" ...بعدش هم به پیچ مسیج دادم " کلمه ی عبور: زرد کهربایی" زنگ زد گفت کلمه ی عبور چی؟؟ گفتم حالا خودت میفهمی.....هرجا ازت کلمه ی عبور خواستند بگو زرد کهربایی...گفت باشه! و خداحافظی کردیم......سفره رو چیدم و گل ها رو گذاشتم کنار سفره و یه کاغذ هم گذاشتم بغلش و نوشتم "بهترین رنگی که دیدم رنگ زرد کهربایی" به این شکل خودمم لباس زرد کهربایی! پوشیدم....و همین آهنگ گوگوش پلی کردم (این آهنگ گوگوش خیلی دوست دارم....و چند روز قبل وقتی کلیپ باز خونی این آهنگ رو دیدم بیشتر خوشم امد)....پیچ زنگ آیفون رو زد و گفت باز کن عزیزم....با خنده گفتم رمز؟ گفت اممم زرد کهربایی!! تا پیچ داشت از پله ها میومد بالا....سریع رفتم و گلدون گل رو برداشتم و با خودم گفتم وقتی در رو باز کردم گل ها رو میدم به پیچ تا خوشحال بشه.....در خونه رو باز کردم و گلها رو گرفتم جلوش و سلام کردم....یهو از بغل کیفش اونم یه گل پرنده بهشتی جلوم گرفت!! شکه شدم چون اصلا و ابدا فکرش رو نمیکردم اونم گل بخره....بعد از رد و بدل کردن گل ها و شادی...دو تا گل ها رو گذاشتم سر سفره...برنج رنگی رنگی با ته دیگ زعفرونی + خورشت قیمه درست کرده بودم یه این شکل ....توی این عکس یه کوچولو از رنگ  لباسم دیده میشه! جاتون خالی شام خوردیم و همین آهنگ گوش دادیم....خوش گذشت.

** پیچ اضافه کار بود و بعد اداره هم  کلاس داشت و حسابی خسته شده بود. ساعت 8 امد خونه و شام خوردیم  و تلویزیون تماشا کردیم بعدش پیچ رفت توی اتاق که بخوابه....منم گفتم  یه کم اشپزخونه رو تمیز کنم بعد برم بخوام....کارم حدود یه ربع طول کشید و بعد که رفتم توی اتاق دیدم پیچ خوابش برده...چشمم افتاد به بخاری که خاموش بود!! توی دلم گفتم پیچ چرا بخاری رو روشن نکردی هوای اتاق اینقدر سرد شده!! رفتم سمت بخاری دیدم کلیدش روی حداکثر شعله است!!! ولی بخاری خاموشه! شیر گازو بستم و برگشتم به پیچ نگاه کردم... داشتم از ترس میمردم....گفتم پیچ؟؟؟ تکون نخورد....یهو داد زدم پیـــــچ!!! پیچ از خواب پرید و بلند شد نشست! خواب آلود و گیج به من نگاه میکرد که چرا جیغ زدی؟؟؟ رفتم بغلش کردم گفتم پیچ فکر کردم مردی!! پیچ هنوز گیج خواب بود....توی خواب و بیداری با یه صدای آروم گفت مهره یه دور از جون هم بگی بد نیست!!! خندم گرفت...توی دلم گفتم دور از جونت....دور از جونت....دور از جونت... تا صبح 10 بار از خواب پریدم و شعله ی بخاری رو نگاه کردم.... آخرش هم معلوم نشد پیچ توی خواب و بیداری چیکارش کرده بود که خاموش شده بود! (البته بعدش طبق تحقیقات میدانی! که انجام دادم فهمیدم اگه شعله ی بخاری یا شومینه به هر دلیلی ناگهانی خاموش بشه.....خود بخاری یا شومینه به صورت خودکار جریان گاز رو قطع میکنه و خیالم راحت شد)==(البته شاید فقط بخاری ما اینجوری باشه و حرف من در مورد همه ی بخاری ها صدق نکنه)

*** من از روزی که کلاس یوگا میرم و با چیزهایی که مربیمون در مورد فنگ شویی بهمون میگه خیلی چیزهای جدیدی رو در مورد خودم کشف کردم....یکی اینکه وقتی خونه تمیز نیست روحم آرامش نداره...یعنی روزهایی که بخاطر تمییز کردن خونه و سابیدنش خسته ام خیلی بیشتر آرامش دارم و احساس شادی بیشتری میکنم....مثلا یه هفته ای بود خونه یه جوری شده بود و دلم میخواست اساسی تمیزش کنم که برق بزنه....خلاصه هفته پیش خونه تکونی کردم....بعد دیدم چقدر احساس بهتری دارم....دلم میخواست مهمون سر زده بیاد خونمون یا توی پله ها خانوم همسایه ی رو ببینم و دعوتش کنم بیاد خونمون...(هرچند تا حالا خیلی ندیدمش و نمیشناسمش فقط گاهی توی پله ها باهم فیس تو فیس شدیم و سلام احوال پرسی کردیم)...... یک چیز دیگه که کشف کردم این بود که مثلا من از خرید پالتو یا کفش یا لباس برای خودم خیلی خوشحال نمیشم( یعنی میشم ولی نه خیلی) ولی در عوض خرید برای خونه از یه فروشگاه بزرگ یا یه هایپر مارکت آنچنان شعفی در من ایجاد میکنه که خدا میدونه! شنبه بعد از ظهر قرار بود با پیچ بریم خرید....زنگ زد گفت مهره ممکنه من دیر بیام بعدم تو هم که کلاس داری پس قرار خرید باشه برای یه شنبه!! گفتم نـــه پیچ امکان نداره ما باید امشب بریم خرید....خلاصه به هر بدبختی بود برنامه رو جور کردیم و رفتیم...بعد من احساس میکردم روحم بین قفسه های مواد غذایی پرواز میکنه و چیزهای حتی غیر ضروری و جدیدی رو انتخاب میکنه.....روز بعد از خرید تصمیم گرفتم با روحم غذا درست کنم که نتیجه این شد....آستریچ میت برگر + پاستا + کلی چیز خوشمزه + سالاد کاهو با روغن زیتون و آبلیمو....از روزی که کلاس یوگا میرم اخبار رو از زندگیمون حذف کردیم! و اغلب زمانی که میخوایم غذا بخوریم تلویزیون رو خاموش میکنیم و موسیقی گوش میدیم و به غذا نگاه میکنیم و با لذت غذا میخوریم....تاثیر جالبی داره و به امتحانش می ارزه!

تریپت منو کشته!

* شام آماده شده بود.... پیچ رفته بود توی اتاق خواب....سفره انداختم و از توی آشپزخونه گفتم پیچ جان بیا شام حاضره! نون ها رو گرم کردم و وسایل شام رو آماده کردم و گفتم پیچ کجایی شام حاضره!! داشتم عصبانی میشدم که داره چیکار میکنه که اینقدر صداش میزنم هی میگه الان میام و هی نمیاد!! داددددد زدم پیچ بیا دیگه! خودم نشستم سر سفره...یه باره پیچ امد.... گفتم داشتی چیکار میکردی یه ساعته دارم صدات میکنم؟؟؟دیدم پشتش یه چیزی قایم کرده..... گفت بفرمایید این ها برای شماست!! خوشحال شدم....کادو جوراب حوله ای برای روزهای سرد + مام آدیداس بود به این شکل! کلی تشکر کردم....گفت مهره چسب نواری کجا بود؟؟ هر چی گشتم نبود برای همین با چسب مایع چسبوندم.....اینقدر خندیدم....خلاصه شام خوردیم و خوش گذشت!

** طی یه حرکت انتحاری کلاس یوگا ثبت نام کردم!! خیلی وقت بود میخواستم برم ولی یه کلاسی که بعد از ظهر باشه سراغ نداشتم! چند وقت پیش دیدم سر خیابونمون یه باشگاه ورزشی هست که من اصلا ندیده بودمش....رفتم سوال کردم و دیدم کلاس یوگا برای ساعت 7:30 تا 9  شب داره!! منم ثبت نام کردم....جلسه ی اول وقتی ساعت 4 از سر کار امدم یه کم دراز کشیدم و با خودم گفتم واااای چه کاری کردی مهره! کلاس یوگا رفتنت چی بود وقتی تا 4 سر کاری؟؟ اینقدر برای خودم توی دلم غر غر کردم و بلند شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم و موهام رو درست کردم پیچ منو برد کلاس و بعدش هم امد دنبالم!! یعنی باورم نمیشد اینقدر تاثیر داشته باشه....مهره ای که از کلاس برگشت یه مهره دیگه بود کلی انرژی و حس خوب بهم تزریق شده بود! حالا دیگه روز شماری میکنم برای روزهای کلاس....از اول با پیچ قرار گذاشتیم دو روز در هفته ای که من کلاس هستم اون شام رو حاضر کنه....خلاصه شب هایی که از کلاس برمیگردم خونه رونمیشناسم! از بس تمیز و مرتب شده و یه بوی های  خوبی از آشپزخونه میاد!! کلی از پیچ تشکر میکنم چون واقعا انتظار تمیز کاری رو ندارم....بهش گفتم ایشالله هر چی از خدا میخوای بهت بده پیچ! گفت چیزی نمیخوام...تو رو میخواستم که خدا بهم داد!! اینقدر شاد شدم که نگو و بزرگ ترین لبخند دنیا رو زدم! از کلاسمون براتون بگم....دور تا دورش آینه است منم هر جلسه نیم ساعت زودتر میرم و دور سالن میدوم و هی خودم رو توی آینه ها نگاه میکنم و هی به صورت ریتمیک توی دلم با خودم تکرار میکنم تیریپت منو کشته تریپت منو کشته!! مسئول سالن کلی تشویقم میکنه میگه عجب آدم شادی هستی تو!!